این روزها را به کدام عنصرِ زمخت دنیا تشبیه کنم که حجم خورده شدنم را به خوبی به رخ بکشد...
به کدام ایمان دست یازم که تا صبح انسان بمانم!
به کدام باور تکیه کنم تا شکوهِ امیدم در هم نشکند
با کدام واژه ها بازی کنم که ردیف شعر هایم به هم نریزد... لیقه ام باید تر میشد اما نه به جوهرِ دیده!
٩ دقیقه است که دارم تلاش میکنم قوی ماندن را تشریح کنم و جز تلی از صبر و نگاه نمیبینم. تلی که منتظر است همان صنوبرِ سابقِ موسمِ خویش باشد. شیرین ترین میوه ی کالِ درختِ امروز آن شعله ی کوچکیست که در سمت چپ کالبدم هرگز خاموش نمیشود. که بین اینهمه کلیشه، خرقِ عادت کرده و لباس تلقین را هم جسورانه دریده و از تن به در کرده است. این همان شمعیست که زیر خاک و روی باد هم روشن است. سری سبز و خیال نمردن . شمعی که هیچ فلسفه ای خاموشش نمیکند. نوری که در روزهای کزا باید باقی بماند ! در طواف و تقدیس این نور کدام را باید سوزاند؟