اینجایی که توی تصویر میبینی قبلاًها محل زندگی علی حاتمی بوده، ته بن بست گل یاس توی نجات الهی، ما دلمان میخواست دستت را بگیریم ببریم بنشانیمت روی یکی از همان میزهای دو نفره ی کنار حوض، بعد با هم ظرف های تا به تای ریخته توی حوضش را به سخره بگیریم و گلدان بی آب و ترکِ مرمرینِ روی میز را نقادانه به بحث بکشیم. بعد با هم سر اینکه پسر میز بغلی خارجیست یا ایرانی مناظره کنیم. بعدش هم احتمالاً باید قانعت میکردم که لوسترهای روی درخت سیم کشی دارند و روشن میشوند. دلمان میخواست کمی با ویگن همخوانی میکردی و از عکسمان که توی حوض افتاده بود پرتره میکشیدی. راجع به نِی های کم قُطرِ معجونم غر میزدی و ...
توجیهم میکردی که برای باریستا شدن مناسب نیستیم و اما کافه ای به این زیبایی زدن حتماً مهیّج است
دلمان میخواست دستت را میگرفتیم و توی نشر افق دوتایی غیبمان میزد. از پله های سوره ی مهر پایین میرفتیم و اندر معایب خرید از دستفروشان کتاب انقلاب برایمان نطق میکردی. میله های دانشگاه تهران را مسخره میکردیم و به انگشترهایِ بدلیِ حاشیه خیابان که همه شان برایم بزرگ است میخندیدی. بعد قانع میشدی که بعضی کتاب ها در مغازه ها نایابند و به دریم کچر های روی زمین زل میزدی تا بحث عوض شود. بعد از فلسطین و وصال رد میشدیم و در ستایش کیک های کافه وُرتا به پیکسل فروش ها میرسیدیم و در پیکسل ماه ها و یونیکورن ها و ... گم میشدیم. شاید هم قبلش دعوامان میشد که برای ادامه خیابان گردی از زیرگذر شماره ی ٤ ولیعصر برویم یا از جلوی لمیز از خیابان رد شویم :))
خیالاتی شده ام !! تو را که همان روز اول کشته ام !
- ۹۷/۰۹/۱۶