صبحش با لانا شروع شده بود. عمیق و آبی و سرد.
عمیق، آرام و پر از طنین محسوس زندگی.
آن روز روزِ قشنگی بود، یعنی کبوترهای آسمان توی صف پرواز میکردند، یعنی آن کفتر سفید با چشمانم حرف میزد، یعنی عطر برگ های اکالیپتوس حیاط دانشگاه حسابی دماغم را پر کرد. یعنی یاس ها لای انگشتانم جا خوش کرده بودند، و انتهای پرچمهایشان در دهانم حسابی شیرینی میکرد. به عنگبینی بهشتی میمانست. آن روز قشنگ بود. یعنی گل های کاغذی جلوی سلف را باد می آورد کنار قدمهات. یعنی از امتداد نسیم در کنار شانه هایت لذت میبردی. یعنی سنجاقک ها کنار دانشکده دارو پرواز میکردند. یعنی مرد میوه فروش به تو لبخند میزد و تراکنش هایت با موفقیت انجام میشد. شادمهر همان چیزی را میخواند که تو دوست داشتی، مادرت پشت تلفن یک ثانیه بیشتر میبوسیدت. آن شب صورت فلکی شکارچی درخشان تر از همیشه سه ستاره اش را به رخ میکشید. قلمت همانجور میرقصید که میخواستی و مصرع دوم شعری که همیشه یادت میرفت را به خاطر داشتی. شب خوابیدی، یعنی توانستی بخوابی و این یعنی خوش به حالت که شبانه روزت قشنگ ترین بوده و مخدوش و ملعون کسی که این اتفاق را لحظه ای در تو خراب کند. همینقدر از خوشبختی از سرمان هم زیاد است؛ اگر بلد نباشیم زندگی کنیم. که راستی، ته ته ایده آل هامان کاممان باز هم به شیرینی گل یاس نیست.