دختری در پراگ

آخرین سنگر سکوت نیست، نوشتن است

دختری در پراگ

آخرین سنگر سکوت نیست، نوشتن است

20 و خورده ای ساله که روی کره ی زمینم (البته اگر به تناسخ اعتقادی ندارید )
پزشکی میخونم در جایی دورافتاده و اگر دنبال من میگردید باید بگم که آدرس من
نوشته ها و شعرها و کتاب ها و خیالاتمه، تجربیات من از رنج ها و غربت ها و عاشقانه هامه!
مرسی که میخونینشون و آدرس سایتم به معنی کسیه که عاشق ماه و ستاره هاست :)

آخرین مطالب
  • ۹۷/۱۰/۱۰
    دی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

لانا

صبحش با لانا شروع شده بود. عمیق و آبی و سرد

عمیق، آرام و پر از طنین محسوس زندگی.

آن روز روزِ قشنگی بود، یعنی کبوترهای آسمان توی صف پرواز میکردند، یعنی آن کفتر سفید با چشمانم حرف میزد، یعنی عطر برگ های اکالیپتوس حیاط دانشگاه حسابی دماغم را پر کرد. یعنی یاس ها لای انگشتانم جا خوش کرده بودند، و انتهای پرچمهایشان در دهانم حسابی شیرینی میکرد. به عنگبینی بهشتی میمانست. آن روز قشنگ بود. یعنی گل های کاغذی جلوی سلف را باد می آورد کنار قدمهات. یعنی از امتداد نسیم در کنار شانه هایت لذت میبردی. یعنی سنجاقک ها کنار دانشکده دارو پرواز میکردند. یعنی مرد میوه فروش به تو لبخند میزد و تراکنش هایت با موفقیت انجام میشد. شادمهر همان چیزی را میخواند که تو دوست داشتی، مادرت پشت تلفن یک ثانیه بیشتر میبوسیدت. آن شب صورت فلکی شکارچی درخشان تر از همیشه سه ستاره اش را به رخ میکشید. قلمت همانجور میرقصید که میخواستی و مصرع دوم شعری که همیشه یادت میرفت را به خاطر داشتی. شب خوابیدی، یعنی توانستی بخوابی و این یعنی خوش به حالت که شبانه روزت قشنگ ترین بوده و مخدوش و ملعون کسی که این اتفاق را لحظه ای در تو خراب کند. همینقدر از خوشبختی از سرمان هم زیاد است؛ اگر بلد نباشیم زندگی کنیم. که راستی، ته ته ایده آل هامان کاممان باز هم به شیرینی گل یاس نیست

  • نگار
  • ۰
  • ۰

فاش

  • ۰
  • ۰

دی

خیالم چقدر سنگین بود، چقدر مرگبار

چقدر از حمل دیماه بر شانه هایم میترسم

(زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند)

شاملو میگوید که مرا فریاد کن، مرا که درد مشترکم فریاد کن. و من به این درد مشترکِ تلخِ منفور می اندیشم که ریشه در شوکران دارد.

معده ام از ٥ دیماه ١٥ سال پیش تیر میکشد

تیر میکشد و دکلمه ی حامد عسکری را شیفت دیلیت کرده ام که یادم نیاید الله اکبر، بم ویران شد.

(ننویسید که بم تلی از آوار شدست، بم به خال لب یک دوست گرفتار شدست؛ بنویسید که با عطر وضو آوردند، نعش دلدار مرا لای پتو آورند)

اینکه همه جایم زیر آوار درد گرفته را چه کسی به خوبی تو به تصویر کشیده است آقای شاعر، دلم برای لحن شعرخوانیت در اردیبهشت توی آمفی تئاتر دانشکده پرستاری تنگ شده است.

لودوویکو حتی اگر شادترین نوت ها را هم بنوازد من گریه میکنم. زیر پتو، روی پتو، کنار پتو.

الله اکبر ازین دنیا که واژگون است در فنجان چای من. بامداد بود که قورت دادم همه ی خودم را و خواب پروین را دیدم. ( خواب دیدم که شعر و شاعر را، هر دو را در عذاب میخواهی، از مفاهیم خوابها پیداست/ خانه ام را خراب میخواهی

خواب دیدم که دب اکبر و خوشه ی پروین را اشتباه گرفته ام، که پروین حتماً دختر زیبایی بوده که در آسمان بم آرام گرفته. خواب یلدایی که به آوار رسید، خواب انارهای بنفش و خونمرده!

و خدا میداند چنتا ازین دیالوگ ها بین من و خدا جاری شد تا مرگ های تازه را کنار مرگ های کهنه خواباندم...


دیماه ٩٧

  • نگار